سخن‌سرا

سخن‌سرا
طبقه بندی موضوعی

جمله- تصویر- صحنه

سه شنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۰۰ ق.ظ

هوالمحبوب

 

سلام. این اولین پست من در سخن سراست. خوشحالم که اینجا می نویسم و خوشحالم که آقا گل این فرصت رو ایجاد کردن که توی این وبلاگ از تجربه ها، آموخته ها و شگفتی هامون در عرصه ی داستان نویسی،  صحبت کنیم.

توی پست های سخن سرا، بر عکس بلاگ خودم، سعی میکنم مختصر و مفید حرف بزنم. پست های اینجا کوتاه و کاربردی خواهد بود و البته حتما تمرین مخصوصی هم خواهند داشت. برای این هفته کلی سوژه توی سرم می چرخیدن و بالاخره با تلاش فراوان، روی سه تا کلمه متوقف شدم. جمله، تصویر و صحنه.

هر داستانی به طور متوسط باید سه صحنه ی درست و خوب داشته باشد، هر صحنه دارای سه تصویر و هر تصویر عموما از سه جمله تشکیل میشه. برای اینکه بتونیم از پایه به این مبحث بپردازیم، باید بگم که هر چقدر در داستان، جملات تون کوتاه تر باشه، سرعت خوانش خواننده بالاتر خواهد رفت، اما جملات بلند سرعت گیر داستان هستند پس اگر تصمیم دارین داستان تون با تامل خونده بشه و خواننده مدام مکث کنه و دقیق بشه، باید از جملات طولانی و پیچیده استفاده کنید. جوری که خواننده مدام برگرده و چند باره متن رو بخونه تا متوجه بشه.

توی داستان کوتاه،  تاکید بر اینه که تصویر خلق بشه، تصویری که مخاطب رو درگیر بکنه و اصطلاحا قلاب داستان در یقه ی خواننده گیر کنه. داستان روایت صرف نیست و تجسم خواننده از داستان اهمیت ویژه ای داره.

به زمینه و فضایی که در اون داستان شکل می گیره، صحنه گفته می شود. این صحنه ممکنه در طول داستان تغییر کنه و در راستای تحقق اهداف نویسنده به کار گرفته شود.

صحنه ممکنه بر عمل و شخصیت داستان تاثیر بذاره و یا بازتاب اعمال شخصیت های داستان باشه. صحنه لزوما به یک مکان خاص اطلاق نمی شه، بلکه معنایی عمیق تر از اون داره و به حدی مهم می شه که می تونه هم اندازه ی سایر عناصر داستان خودنمایی کنه.

چیزی که مخاطب از شما به عنوان نویسنده می خواد اینه که دم دستی ترین خوراک رو بهش ندین. یعنی صحنه هایی رو ایجاد نکنین که در همون بار اول به ذهن می رسن، چیزی که در دفعات اول تا ششم به ذهن تون خطور می کنن ارزش نوشته شدن ندارن، ذهن تون رو پرواز بدین و چیزهایی رو بنویسین که مخاطب رو شگفت زده کنه. داستان این قدرت و این بال پرواز رو بهتون میده که به چیزی فکر کنین و بنویسین که بقیه نتونن دست تون رو بخونن. بهترین نوشته ها چیزهایی هستن که خواننده رو اذیت کنه :)

برای اینکه ذهن تون رو به چالش بکشین یک تمرین براتون دارم:

تصور کنید وارد خونه تون شدین و میبینین همه جای خونه به هم ریخته است، تلویزیون شکسته، مبل ها وسط پذیرایی ولو شدن و شیشه های پنجره شکستن، مجسمه ی عتیقه ای که روی دراور بود سرجاش نیست.....

در ادامه بهم بگین که از نظر شما در این صحنه چه اتفاقی رخ داده؟

لینک داستان های این هفته:


ققنوس آزاد

گاه نوشته هایی که خریدار ندارند

 منتظر اتفاقات خوب

زمزمه های تنهایی




موافقین ۷ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۰۲
نسرین ⠀

نظرات  (۲۱)

یعنی آدم فضایی که هر شب براش پیام دعوت مخابره می کردم، اومده؟
پاسخ:
نسرین: سلام عالیه ،براش صحنه بساز وبرامون بنویس
۰۲ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۵۲ دامنِ گلدار
اولین حدسهایی که من زدم دزدی، یا خصومت و دعوای شخصی، و حتی زلزله است. با توجه به اینکه تاکید شده مجسمه‌ی عتیقه سر جابش نیست، پس احتمال دزدی از همه بالاتره، ولی اینکه تلویزیون شکسته و مبلها بهم ریخته و غیره است یعنی یا خرابکاری عمدی و یا تلاش بسیار مشکوکانه‌ای برای یافتن یک چیز مهم و ریز که هرجایی میتونسته باشه. من به نظرم مجسمه عتیقه به تصاویر قبلش خیلی نمیخوره و حواس پرت‌کن هست. 
پاسخ:
نسرین: تخیل کن، توی فکر اول توقف نکن
برای تخیلت صحنه پردازی کن
۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۰۱ بهارنارنج :)
سلام
یعنی این تمرین بعدیه؟:دی
پاسخ:
نسرین:سلام بله عزیزم
تمرین تخیل برای صحنه پردازی
۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۰۷ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
سلام
خب در نگاه اول دزدی به ذهنمون می رسه. ولی شاید عتیقه سرجاش نباشه و توی همین شلوغی افتاده باشه روی زمین! و عامل دیگه ای باعث این به هم ریختگی باشه! خب آخه دزد چرا باید بیاد تلویزیون رو بشکنه؟! 

پاسخ:
سلام
حورا، چیزی که بار اول به ذهنت میرسه رو بذار کنارکن، فکرهای جدیدت رو بنویس. 
درود بر شما و جناب آقا گل 
و سپاس از سخن سرا این تصویر سازی برای بنده 
جرقه یک داستان شد که در ققنوس آزاد می گذارم . 
پاینده باشید و همیشه با اندیشه های زیبا دنیا را زیبا کنید 
پاسخ:
نسرین: تشکر، منتظر داستانتون هستیم.

درود بر شما این هم آدرس وبلاگ
تقدیم حضور دوستان
ghoghnoseazad.blog.ir
پاسخ:
سلام.
ممنونم که شرکت کردید.
کاش در مورد تمرین بیشتر توضیح میدادین انگار بیشتر تمرین خوانندگی بود تا تمرین نویسندگی و خب چیزی که مشخصه یک نفر وارد خونه شده (نبودن مجسمه) و اون شخص در واقع یه جور خصومت شخصی با صاحب ملک داشته و شاید هم فقط قصدش گمراه کردن بوده تا شخص دیرتر متوجه بشه مجسمه نیست و برای همین وسایل دیگه رو تخریب کرده. اگه فقط مجسمه رو برده و نه چیز های گران قیمت دیگه رو میشه فهمید اون مجسمه براش ارزش معنوی داشته . 
یه نظریه دیگه هم هست که میگه مجسمه هم بخشی از اون اشیای تخریب شده هست و اون فرد مجسمه رو احتمالا بعد از برداشتن نابود کرده . و با اینکار خواسته دشمنیشو با صاحب اثر نشوم بده و صاحب خانه باید بین دوستان و اشنایان خودش بگرده و ببینه کدوم شخص پتانسیل دشمن بودن رو دارند . 

ممنون از پست. کاش وبلاگ نویسنده این پست رو هم میگفتن به ما . 
پاسخ:
 نسرین: منظورم به کارگیری تخیل خواننده و تمرین صحنه پردازی بود. اینکه تو متن هم گفتم، هرچیزی که اولین بار به ذهن میرسه رو ننویسیم خیال مون رو گسترش بدیم. ساده ترین چیز تصور دزدی هست، چیزی که به ذهن همه میرسه، متفاوت تخیل کن.
وبلاگ من اینه: http://zemzemehayetanhayye.blog.ir/
سلام...یه نکته و شاید پیشنهاد داشتم. حقیقتا من تمرینِ پست قبلی رو نوشتم اما اونقدری خوب نبود که بشه پستش کرد. نمی‌شه تمریناتمون رو به عنوانِ کامنت براتون ارسال کنیم؟ از یه جایی به بعد هر فردی فکر کرد اونقدر خوب شده که داستاناش قابلیت پست شدن دارن اونوقت تمرینا رو به دل‌بخواه پست کنن در وبلاگشون. هوم؟
پاسخ:
نسرین: چرا که نه، اون موقع راحت تر خونده میشه نظرات هم داده میشه. من موافقم
 من اگر تخیلم را محدود نکنم میگویم چیزی نشده است. اژدهای کوچکی که دیشب لابلای درختهای باغچۀ حیاط پشتی پیدا کرده بودم، خانه را به هم ریخته است. و مجسمه ی عتیقه هم احتمالا همان پشت افتاده است.   مبلها را جابجا میکنم . اتاق را مرتب میکنم. دراور را کمی جلو میکشم، خم میشوم، دستم را دراز میکنم و در حالیکه اصلا به پشت دراور دید ندارم، دنبالِ مجسمه میگردم. مجسمه را لمس میکنم. دستم را بیشتر کش میدهم. صورتم کاملا چسبیده به دراور، که ناگهان دستی پشمالو و خیلی بزرگ مرا به سمت دراور میکشد. آنقدر زورش زیاد است که دراور بین من و دیوار متلاشی میشود. متوجه شکافی بزرگ میشوم که دست، مرا به داخلش میکشد. فریاد میکشم و به روبرو نگاه میکنم میبینم اژدهای کوچک در حالیکه از صدای فریادم وحشت زده شده است، خیره به من نگاه میکند. به درون شکاف کشیده میشوم......
پاسخ:
نسرین : عالیه ادامه بدین
صحیح 
 دوباره یکی دیگه میفرستم . 
پاسخ:
نسرین: منتظریم
درود دوباره بر شما بی درنگ داستان را در ghoghnoseazad نوشتم پیشکش حضورتون
سر بلند و شاد باشید و سپاسگزارم
پاسخ:
سلام. 
ممنونم بابت شرکت. 
به زود لینک داستانا رو قرار می‌دیم. 
هیچ رخداد خاصی نیافتاده است،همه این کارا زیر سر خواهر بزرگ خانواده است...کافیه سرتو بچرخونی اون طرف تر و ببینی داره چیکار می کنه...

پاسخ:
نسرین: خواهر بزرگه ؟
چرا باید چنین کاری کنه ؟
داستانه دیگه میتونه باشه.
چون جو گیر شده،قرصاشو نخورده،،چون داره صحنه یه فیلم رو باز سازی میکنه،چون  عشق بازیگری داره خودشو تو یه همچین صحنه ای تصور کرده
و هزارتا چون و چرای دیگه...
پاسخ:
نسرین: صحنه بنویس براش عزیزم
۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۰۸ پریسا سادات ..
میتونه کار یه موجود کوچولوی به ظاهر بی خطر باشه  یه موجود ناشناخته...
پاسخ:
نسرین:
توصیفش کن عزیزم
داستان رو ادامه بده و بذار شکل بگیره خواسته ی تو
۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۱۲ پریسا سادات ..
یه سوال
با سه جمله فقط باید صحنه رو توصیف کنیم یا با همون سه جمله ی تصویر باید داستان رو هم پیش ببریم و نباید از بیش از سه جمله استفاده کرد؟؟
پاسخ:
نسرین : نه سه جمله حداقل است میتونه بیشتر هم بشه
سه جمله حداقل تعداد جمله برای توصیف یک تصویر است و ...
۰۴ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۱ پریسا سادات ..
ممنون:))
هر زمان که بنویسم در وبم میذارم و لینک اینجا رو هم زیرش قرار میدنم:))
ممنون ازتون:)))))
پاسخ:
نسرین:
خواهش میکنم
منتتظریم
۰۶ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۲۵ احمدرضا ‌‌
قشنگ مشخصه اون مجسمهه پا شده خونه رو بهم ریخته و در رفته :)
پاسخ:
نسرین:
نکته ی ظریفی بود:)
۰۶ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۵۶ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
سلام:-)
یه خورده صحنه ای رو که گفته بودی تغییرش دادم.

http://khoob1.blog.ir/post/135
پاسخ:
قربانت:)
آسانسور ایستاد. به اجبار تنِ کوفته‌م رو از اون حلبیِ مستطیلی بزرگ بیرون کشیدم و به سمتِ واحدم حرکت کردم. از خستگی سرم رو پایین انداخته بودم و به کفشام نگاه می‌کردم که آهسته رویِ کاشی‌های سیاه و سفیدِ راهرو کشیده می‌شدن. به این فکر ‌کردم که فردا حتما به محمدی می‌گم دیگه قرار نیست من جای اون شیفت بدم. امروز هم حسابی بابتِ قبول کردنِ درخواستش که مبنی بر شیفت وایسادن جای اون بود، خودمو سرزنش کردم. شرایطِ من متفاوته. بچه‌ی تنهای بی‌چاره‌ـم تویِ خونه...وای! علی...حتما حسابی از دیر اومدنم ترسیده. سعی کردم به کسلی‌ـم غلبه کنم و به قدمام سرعت ببخشم. اما انگاری که به پاهام وزنه‌ی دویصت کیلویی وصل‌ کرده‌‌باشن، راه رفتن برام سخت شده‌بود. به درِ خونه نگاه کردم. چند قدم بیشتر باهاش فاصله نداشتم. سرم گیج رفت. چشامو بستم. یک‌لحظه حس کردم از ارتفاعی سقوط کردم. چند ثانیه گذشت و چشامو باز کردم. خستگیم کمتر شده‌بود. چند قدمِ باقی‌مونده رو با سرعتی که ازم بعید بود طی کردم. کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد شدم. روشن بودنِ لوسترا و چراغا باعث شدن به سرعت فضایِ وحشتناکِ روبه‌روم رو واضح ببینم. با ترس چند قدم عقب رفتم. شاید اشتباهی اومدم. ولی رنگِ گلبه‌ایِ مبل‌های به‌هم ریخته شده که برای خریدشون کلی سلیقه به خرج داده‌بودم مثلِ سیلی روی افکارم فرود ‌اومدن و بهم حالی کردن این آشفته بازار خونه‌ی خودمه. ناخوداگاه ضربان قلبم بالاتر رفت. نگاهم به درِ اتاقِ علی افتاد. با وحشت به سمتِ اتاقش دوییدم و درش رو باز کردم. اتاق تمیز‌تر از همیشه بهم دهن‌کجی می‌کرد و از نبودِ علی خبر می‌داد. چشام از حیرت و ترس گرد شد. چه خبره؟ هنوز شرایط برام غیر‌قابل هضم بود. آروم و با دستایی که از وحشت رویِ دهنم قفل شده‌بودن، به پذیرایی برگشتم. باز هم همون صحنه‌ی کوفتی. تلوزیونِ شکسته شده، گلیم فرشِ جا‌به‌جا شده، مبلِ گلبه‌ایِ وارونه شده و...و مُـ...مجسمه‌...مجسمه‌م! مجسمه‌م کو؟ مجسمه‌ی تایلندیم. همون که شکلِ راهب‌های تایلندیه و از زمرد ساخته شده‌بود. کجاست؟ روی دراور بود. همیشه اونجا بود و الان نیستش. چشام از این حجمِ به‌هم‌ریختگیِ اوضاع خیس شدن و دهنم باز شد و داد زدم: کمک! به سمت تلفون خونه دوییدم و با گریه تکرار کردم: کمک! کمک! ۱۱۰ رو‌ گرفتم و باز درخواستِ کمک. تلفون رو قطع کردم و با گریه‌ای که حالا به هق‌هق تبدیل شده بود تصمیم گرفتم به سمتِ بقیه‌ی جاهای خونه حرکت کنم. علی باید همین‌جا باشه. برای احتیاط دسته‌ی شکسته شده‌ی مبل رو جدا کردم و به عنوان سلاح، به دست گرفتم. آشپزخونه رو هدف قرار دادم و حرکت کردم. به محضِ ورود، تویِ چهار‌چوبِ در خشکم زد. تنِ نحیفِ بچه‌‌ای تویِ سینکِ ظرفشویی بود. سینک از مایعِ قرمز رنگی پر شده بود. این پسر...صورتِ خونی‌ـش...هنوز نگاهم به سینک و محتویاتش بود که صدایِ خنده‌ی ریزی به گوشم رسید. با چشمایِ از حدقه دراومده به سمتِ صدا برگشتم. مجسمه‌ی زمردی‌ـم رویِ هوا معلق بود و چاقویی به دست داشت. چاقویی که قطراتِ سرخ رنگی ازش چکه می‌کرد. تا مغزم به کار افتاد و دهنم برایِ جیغ‌زدن باز شد، مجسمه به سمتم یورش آورد و ...
* * *
«خانوم امیری؟ خانوم امیری حالتون خوبه؟» 
چشم باز کردم. با گیجی به دور و برم نگاه کردم و چیزی نگذشت که اطرافمو تشخیص دادم. تویِ راهرویِ آپارتمان وِلو شده بودم. با یادآوریِ اتفاقاتی که افتاد با ترس آقایِ نجفی رو کنار زدم و به سمتِ خونه‌م حرکت کردم. سرعت به خرج دادم و بدون توجه به بدنِ خسته‌م کلید چرخوندم و وارد شدم. با دیدنِ فضای خونه نفسِ راحتی کشیدم و با دیدنِ علی که به سمتم می‌دویید و خوشحال فریاد می‌زد:«مامان بیا ببین چه نقاشی‌ای کشیدم»، خیالِ آشفته‌م راحتِ راحت شد. همه‌‌ی اون توهمات، ناشی از خستگیم بود. محکم جگر گوشه‌مو در آغوش گرفتم. بعد از عذر‌خواهی و تشکر کردن از آقای نجفی که هنوز منتظر بود تا از حالِ خوبِ من مطمئن شه، درو بستم و وارد خونه شدم. علی از روزش برام حرف می‌زد و من لبخند می‌زدم. رویِ مبلِ گلبه‌ای نشستیم. گوشم به حرفاش بود که نگاهم به درایور افتاد. مجسمه‌ی زمردی رویِ دراور نبود...

پایان

پ.ن: خودم حس می‌کنم کلیشه‌ای شد. :)
پاسخ:
نسرین:
جرقه ی خوبی تو سرت زده ولی خودت قاتل تخیلت شدی
کاش بند آخر رو نمی نوشتی و ما رو توی شگفتی فرو می بردی همچنان
روش فکر کن و دوباره بازنویس یکن به نظرم ایده ی قشنگی بود
اصلا قرار نیست برای من قابل درک باشه داستانت
مهم اینه که بنویسی و پرده های کلیشه ور کنار بزنی
می‌دونی حس‌ می‌کنم بندِ آخر آدمو تو فکر فرو می‌بره. که آیا واقعا مجسمه قاتله؟ و یا شاید علی مجسمه رو طیِ اتفاقاتی جا‌به‌جا کرده و هزار شایدِ دیگه...
ولی خب چشم...روش فکر می‌کنم. تشکر نرسین :)
پاسخ:
نسرین:
خب این حس به من القا نشد
من ترجیح میدادم بند آخر نبود اصلا:)
کلا داستان از پایان به اول می رفت
تعلیق به اوج خهودش می رسید
خواهش میکنم
نمیدونستم چه اتفاقی افتاده. وقتی کلید رو تو قفل میچرخوندم دوست داشتم کسی روی مبل منتظرم باشه اما... در حالی که نگاهم به زمین بود تا کفشمو دربیارم و با دست راستم در رو ببندم چشمم افتاد  به اون اوضاع، انگار خونه از درون منفجر شده بود. خبری از مبل های یاسی و تلویزیون ال ای دی که با هم خریده بودیمشون نبود. هیچی سرجاش نبود. حیرت کرده بودم. هر کسی اگه میدید مبل ها پاره شده وسط خونه است، تلویزیون شکسته، پرده ها کشیده و کنده شده و زمین پر از خرده شیشه ست حیرت میکرد. لعنتی. وقت هایی که لیندا بود خونه مرتب و گرم بود، همه چیز بهم لبخند میزد. حالا اما، کل خونه انگار با خشم و ناراحتی نگاهم میکردن. 
سکوت میکند.
-ادامه بدید لطفا. 
با تعلل صدایش را میابد و سکوت را میشکند.
شوکه شده بودم. رفتم سراغ یکی از مبل ها؛ خیلی احساس خستگی میکردم. انگار بدنم از درون تهی شده بود. چیزی توی مغزم سر جاش نبود، یه چیز مهم. چیزی رو فراموش کرده بودم. مبل رو سرپا کردم و نشستم روش. نمیدونم چقدر، نمیدونم بیدار بودم یا خواب، نمیدونم به چی فکر میکردم، اصلا به چیزی فکر میکردم؟ وقتی به خودم اومدم خونه تاریک شده بود. رفتم به سمت آشپزخونه، دهنم خشک شده بود. چراغ اشپزخونه رو روشن کردم. لیوان رو گرفتم زیر شیر اب و اروم اب خوردم. عجله ای نداشتم. فقط چیزی سر جاش نبود. مغزم مدام اینو بهم یاداوری میکرد. 
-زودتر برید سر اصل مطلب. 
به بقیه اشاره میکند، این همه ادم منتظر شنیدن اب خوردن شما نیستن.
- به ساعت نگاه کردم. دیر بود، خیلی دیر. یعنی لیندا کجا بود. نگرانش بودم... رفتم سراغ دفتر تلفن؛ باید شماره دوستاشو پیدا میکردم. نگاهم افتاد به دراور. مجسمه روش نبود. به خونه دوباره نگاهی انداختم، نگران تر شدم. چیزی تو سرم میچرخید که تلخم میکرد. حس بدی سراغم اومده بود. رفتم به سمت تلفن. سر جاش نبود. میون وسیله گشتم و پیداش کردم. زنگ زدم به پلیس. خونه بهم ریخته و داغون بود، لیندا این وقت شب خونه نبود و خبری از مجسمه نیست. ادرس دادم و تماس رو قطع کردم. پلیس به زودی میرسید. نگرانی باعث شده بود تمرکز نداشتم. سرم از این همه فکرها و اتفاقات داشت منفجر میشد.
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد. 
 مسکن همیشه تو کشوی پاتختی بود. رفتم سمت اتاق خواب. چراغ رو روشن کردم و...
سکوت در دادگاه حکم فرما شد.
-اقای رشادت...
کسی که کنارش قرار دارد لمسش میکند. تکانی میخورد و از خلسه ای بیرون میاید. اب دهانش را قورت میدهد. 
-لیندا اونجا بود. نگاهم میکرد...
لبش را میان دندان میگیرد. 
- دیگه شباهتی به لیندای زیبای من نداشت. خون روی صورتش خشک شده بود. روی زمین بود و به تخت تکیه داده بود. لباس سفیدش دیگه چندان سفید نبود.
صدایش بغض دار و بغض دارتر میشود...
-یه چیز لعنتی ای توی قلبش بود.
ناگهان به قلبش میکوبد و با صدای بلند میگوید
- درست این جا...
زانو زدم. نه... پاهام اونقدری سست شد که افتادم. داشت یادم میومد. همه چیز اروم اروم داشت تو ذهنم پررنگ میشد. گریه کردم. 
اشک چشمانش را پاک میکند.
- نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم که سر و کله ی پلیس پیدا شد. نگاه ماتش رو بالا می اورد و خطاب به قاضی میگوید: میتونم اب بخورم؟
- بله
لیوان اب را به ارامی روی میز میگذارد.
- از شب حادثه بگید. 
ریتم نفس هایش تغییر میکند. ناگهان صدای زنانی در کل فضا میپیچد، صدای بلندی گوش خراش و به شدت غم انگیز.
- لعنتی. مردک رذل. بیشعور روانی. تو که مریضی چرا زن گرفتی. بیچاره بچه ی من. مادر برات بمیره
و زن در آغوش دیگران در خود میشکند. قاضی با اخم و تحکم میگوید: سکوت رو رعایت کنید و اشاره میکند زن را به بیرون ببرند.
ادامه بدید.
مرد در حالی که نگاه از زنی که زیر بغلش را گرفته و بیرون میبرند، میگیرد. با صدای لرزان میگوید:
شب حادثه؟
 اب دهانش را قورت میدهد و صدایی نالان و بغض الود توجه ها را از زن میدزد.
- دیگه منو دوست نداشت. میخواست طلاق بگیره. داشت وسایلشو جمع میکرد. از من کفری بود. میگفت حالم خوب نیست. اما حالم خوب بود. 
انگشتان دستش میگذارد روی سینه ی خود. 
من خوب بودم. بهش گفتم خوبم. هر چی گفتم گوش نداد. داشت کار خودشو میکرد. تند تند همه چی رو جمع میکرد. من بهش گفتم. خیلی گفتم. گفتم خوبم. لعنتی... لعنتی... نفهمیدم چی شد. نمیخواستم ترکم کنه. نباید میرفت، نباید...
تاسف در نگاه قاضی بود و جدیت در صدایش.
- قضیه ی مجسمه و خونه بهم ریخته چی بود؟
- بعد از ضربه چاقو ترسیدم. خیلی ترسیدم. من... من... کمی نشستم روبروی جنازه اش و بعد سریع رفتم تو هال و همه چی رو بهم ریختم و مجسمه رو برداشتم و رفتم. همه از اون مجسمه خبر  داشتن و ما همیشه شوخی و جدی میگفتیم که حواسمون به دزدها باشه.
قاضی در حالی که نگاه غریبی به مرد دارد، همراه با صدای چکش میگوید: 
زمانی برای تنفس...
پاسخ:
ممنون بابت تمرین
ولی لطفا یکم سریع تر تمرین ها رو بنویسین چون از روی این تمرین خیلی زمان گذشته :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی